گنجور

 
جویای تبریزی

مشو دل تنگ چون از عارضش خط سر برون آرد

که این آیینه حسن دیگر از جوهر برون آرد

به شوق آن گل رخسار از بلبل عجب نبود

به رنگ غنچه گر در بیضه بال و پر برون آرد

اگر اشکی فرو ریزم ز مژگان خون می ریزد

وگر آهی برآرم از جگر خنجر برون آرد

در مقصود افتاد از کفم در بحر نومیدی

مگر غواص لطف ساقی کوثر برون آرد

عجب نبود ز شوق باده‌نوشی‌های من جویا

چو لاله از نهاد سنگ اگر ساغر برون آرد