گنجور

 
سلیم تهرانی

جز خم می کو کسی تا چاره ی پیری کند

عقل افلاطون در اینجا سست تدبیری کند

عقل جاهل می کند دلگیری ام را بیشتر

کو جنون کاملی تا رفع دلگیری کند

باهنر کی می توان کار جهان از پیش برد

بهر اسکندر کجا آیینه شمشیری کند

چون کسی کو آشنایی بیند و در بر کشد

پیر کنعان، گرگ یوسف را بغل گیری کند

در پریشانی خطر دارند اهل دل سلیم

رهروان را دزد در تنگی عنانگیری کند