گنجور

 
سلیم تهرانی

نماند باده و آن تندخو نمی‌آید

بهار آمد و گل رفت و او نمی‌آید

خمار همچو منی را شکستن آسان نیست

کجاست خم که ز دست سبو نمی‌آید

چه سود جلوهٔ خوبان، که از حجاب مرا

نظر بر آینه کردن ز رو نمی‌آید

چو فاخته نکنم یاد ناله‌ای هرگز

که موج سرمه ز دل تا گلو نمی‌آید

ز شوخ‌چشمی گل‌های این چمن، بلبل

ز بس که تر شده، پرواز ازو نمی‌آید

سلیم مشکل اگر افتدم گذر به وطن

به سوی چشمه دگر آب جو نمی‌آید