گنجور

 
قدسی مشهدی

چه رنجش است کزان تندخو نمی‌آید؟

کدام فتنه که از دست او نمی‌آید؟

به کینه جوی من ای آنکه محرم رازی

بگو بدی ز نکویان نکو نمی‌آید

ره نشاط من از شش جهت چنان بستند

که سوی من طرب از هیچ سو نمی‌آید

اگر هوای ملاقات دوستان داری

تو خود بیا، که ز ما جستجو نمی‌آید

برای باده‌گساران در این بهار چرا

پیام سبزه ز اطراف جو نمی‌آید

مگر ز گلشن غم نکهتی رسد، ورنه

ز بوستان طرب هیچ بو نمی‌آید

پسر چه شد که سبک‌روح‌تر بود ز پدر؟

به بزم، گردش جام از سبو نمی‌آید

غلام همت آن عارفم که چون قدسی

ز پایه‌ای که ندارد، فرو نمی‌آید