گنجور

 
سلیم تهرانی

به هر چمن که دلم با فغان درون آید

ز داغ لاله ی او تا به حشر خون آید

به شوق دیدن من سر به کوه و دشت نهد

ز هر دیار که دیوانه ای برون آید

نمی شود به فسون رام با کسی این مار

مرا به دست، سر زلف یار چون آید؟

نظر به جانب گل بی رخ تو نگشایم

به دیده ام چو گل چشم اگر درون آید

به فیض عشق بنازم که آفتاب سلیم

به دیدنم همه صبح از پی شگون آید