گنجور

 
سلمان ساوجی

مرا که نقش خیال تو در درون آید

عجب مدار ز اشکم که لاله گون آید

وثاق توست درونم، نمی‌دهد دل بار

که جز خیال تو غیری اندرون آید

کسی به بوی وصال تو تازه دارد جان

که همچو گل ز هوایت ز خود برون آید

هزا نقش به دستان برآورم هر دم

بدان هوس که نگارم بدست چون آید

ز غصه شد جگرم خون چو مشک و می‌ترسم

که گر نفس زنم از غصه بوی خون آید

شب است و بادیه و باد و من چنین گمره

مگر سعادتی از غیب رهنمون آید

قبول خاک کف پایت افتد ار سر من

به خاک پای تو کز دوش سر نگون آید

حدیث زلف چو زنجیرت ارکند سلمان

به هیچ در سخنی کز سر جنون آید

 
 
 
کمال‌الدین اسماعیل

سحرگهان که دل از بند خود برون آید

به پای فکر برین بام بیستون آید

خرد چراغ یقین پیش راه دل دارد

سوی نشیمن اصلیش رهنمون آید

هر آنچه جان مصفّاست قصد عرش کند

[...]

کمال خجندی

فرح به سینه پر غصه بی تو چون آید

که گر به کوه بسنجم غمت فزون آید

گذشت از غم فرهاد سالها و هنوز

صدای ناله اش از کوه بیستون آید

اگر رود ز دل ریش من بگردون دود

[...]

صائب تبریزی

به دست من کمر نازک تو چون آید؟

مگر مرا ز کف دست مو برون آید

سلیم تهرانی

به هر چمن که دلم با فغان درون آید

ز داغ لاله ی او تا به حشر خون آید

به شوق دیدن من سر به کوه و دشت نهد

ز هر دیار که دیوانه ای برون آید

نمی شود به فسون رام با کسی این مار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه