سحرگهان که دل از بند خود برون آید
به پای فکر برین بام بیستون آید
خرد چراغ یقین پیش راه دل دارد
سوی نشیمن اصلیش رهنمون آید
هر آنچه جان مصفّاست قصد عرش کند
هر آنچه ثقل طبیعی بود نگون آید
حدوث را پس پشت افکند، قدم جوید
علّو همّتش از نهمتش فزون اید
شعاع مهر ازل بام و در فرو گیرد
وگر حجاب نباشد در اندرون آید
در خزانۀ الطاف غیب بگشایند
وزو به عالم جان تحفه گونه گون آید
نسیم باد سحرگاهی از چمن بجهد
به بوی او دل از اندیشه ها برون اید
به تخت ملک بر آید خرد سلیمان وار
هوا که دیو ستنبه ست ازو زبون آید
چو عشق سلسلۀ شوق را بجنباند
شکیب دور شود، عقل در جنون آید
همی رود سر هستی نهاده بر کف دست
چو بددلان نخورد غم که کار چون آید
به پای بیخودی آنجا بدان مقام رسد
که گر بگویم از ان رنگ بوی خون آید
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
مرا که نقش خیال تو در درون آید
عجب مدار ز اشکم که لاله گون آید
وثاق توست درونم، نمیدهد دل بار
که جز خیال تو غیری اندرون آید
کسی به بوی وصال تو تازه دارد جان
[...]
فرح به سینه پر غصه بی تو چون آید
که گر به کوه بسنجم غمت فزون آید
گذشت از غم فرهاد سالها و هنوز
صدای ناله اش از کوه بیستون آید
اگر رود ز دل ریش من بگردون دود
[...]
به دست من کمر نازک تو چون آید؟
مگر مرا ز کف دست مو برون آید
به هر چمن که دلم با فغان درون آید
ز داغ لاله ی او تا به حشر خون آید
به شوق دیدن من سر به کوه و دشت نهد
ز هر دیار که دیوانه ای برون آید
نمی شود به فسون رام با کسی این مار
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.