گنجور

 
سلیم تهرانی

چون گل ز پاره ی دلم اسباب داده اند

چون لاله ز آتش جگرم آب داده اند

خواهد بهانه از پی خون ریختن، مگر

تیغ ترا ز دیده ی من آب داده اند؟

زحمت مکش که کس نتواند به جور کشت

ما را که سخت جانی سیماب داده اند

قطع نظر ز طاعت حق، سجده کردنی ست

این طاق ابرویی که به محراب داده اند

خال تو همچو حلقه ی زلف تو دلرباست

این دانه را ز چشمه ی دام آب داده اند

بیهوده نیست روی به صحرا اگر نهند

دیوانگان که خانه به سیلاب داده اند

ساحل غبار بود ز خاطر سلیم رفت

تا راه ما به حلقه ی گرداب داده اند