گنجور

 
سلیم تهرانی

از بزم می چو آن قد رعنا بلند شد

آتش چو شمع از سر مینا بلند شد

از بس به سینه ی آه شکستم ز بیم او

دودم چو مجمر از همه اعضا بلند شد

پهلو به بستری که نهادم، ز سوز دل

آه و فغان ز صورت دیبا بلند شد

دیوانگان او چو خس و خار می دوند

تا دست گردباد ز صحرا بلند شد

هرجا حدیث ما رود، او نیز داخل است

نام فلک ز دشمنی ما بلند شد

آه و فغان من به فلک شعله زد سلیم

بگریز ای حریف که غوغا بلند شد