گنجور

 
سلیم تهرانی

فلک دایم به قصد مردم وارسته می‌گردد

چو صیادی که در دنبال صید خسته می‌گردد

درین گلشن مرا بر ساده‌لوحی خنده می‌آید

که دارد مشت خاری وز پی گلدسته می‌گردد

ز بی‌تابی سوی مقصود نتواند کسی ره برد

پی اسباب خانه، دزد ازآن آهسته می‌گردد

ز حرف او زبان من مددکار سخن‌چین است

چو آن نخلی که شاخ او تبر را دسته می‌گردد

ز چشم خوبرویان، ای غزال مشکبو دایم

به دنبال تو صد صیاد ترکش بسته می‌گردد

سلیم آن بی‌وفا زان چشم می‌پوشد ز حال من

که چشم هرکه بر این خسته افتد، خسته می‌گردد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode