گنجور

 
سلیم تهرانی

ز بس اندیشه از آشوب ملک جم، نگین دارد

همیشه نقره خنگ خویش را در زیر زین دارد

جهان سامان خود را عیب پوش ناقصان سازد

ندارد دست هرکس را که بینی آستین دارد

سمندروار بر دریای آتش می زند خود را

ز مکتوبم کبوتر گرچه بال کاغذین دارد

فکنده چین بر ابرو از برای زیب حسن او را

دل ما شکوه ای گر دارد از نقاش چین دارد

گهی نالم، گهی گریم، گهی سوزم، گهی میرم

زمانه بی توام گر زنده دارد، این چنین دارد

سزد گر لاف همچشمی به شاهان می زند دهقان

سلیمان خود است آن کو نگین واری زمین دارد

نهد هر کس سلیم از مهر دستی بر دل ریشم

چو نیکو بنگرم، نیشی نهان در آستین دارد