گنجور

 
خیالی بخارایی

دلم جز داغ نومیدی ز جان حاصل همین دارد

که پیوسته ز ابرویت بلایی در کمین دارد

نکوخواه توام جانا و می ترسم که بی جُرمی

بگردی از نکوخواهان چو بدگویت براین دارد

چه سود از باغ بلبل را که بی زلف و عذار تو

نه تاب سنبل رعنا نه برگ یاسمین دارد

اگرچه از شرف خورشید را پا بر سر چرخ است

ولی پیش مه روی تو رویی بر زمین دارد

خیالی را به دشنامی نوازش می کنی هر دم

چو لطفی می‌کنی باری خدایت بر همین دارد