گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلیم تهرانی

عنان شکوه را در بزم او دست ادب پیچد

ز خاموشی زبانم پای در دامان لب پیچد

درازی سر افسانه ی کلکم همان باقی ست

سخن را گرچه برهم، همچو دستار عرب پیچد

نمی دانم که کار [دل] کجا خواهد رسید آخر

به خودتاکی [چنین] چون زلف خوبان روز و شب پیچد؟

تن رنجورم از بیم فراموشی دم مردن

ز هر رگ رشته ای چون شمع بر انگشت تب پیچد

عجب دارم که روی لطف از آیینه هم بیند

ز هرکس آن نگار تندخو روی غضب پیچد

ز آزادی سلیم از خود برآور نام چون عنقا

چه پرواز آید از مرغی که در دام نسب پیچد