گنجور

 
سلیم تهرانی

عنان شکوه را در بزم او دست ادب پیچد

ز خاموشی زبانم پای در دامان لب پیچد

درازی سر افسانه ی کلکم همان باقی ست

سخن را گرچه برهم، همچو دستار عرب پیچد

نمی دانم که کار [دل] کجا خواهد رسید آخر

به خودتاکی [چنین] چون زلف خوبان روز و شب پیچد؟

تن رنجورم از بیم فراموشی دم مردن

ز هر رگ رشته ای چون شمع بر انگشت تب پیچد

عجب دارم که روی لطف از آیینه هم بیند

ز هرکس آن نگار تندخو روی غضب پیچد

ز آزادی سلیم از خود برآور نام چون عنقا

چه پرواز آید از مرغی که در دام نسب پیچد