عنان شکوه را در بزم او دست ادب پیچد
ز خاموشی زبانم پای در دامان لب پیچد
درازی سر افسانه ی کلکم همان باقی ست
سخن را گرچه برهم، همچو دستار عرب پیچد
نمی دانم که کار [دل] کجا خواهد رسید آخر
به خودتاکی [چنین] چون زلف خوبان روز و شب پیچد؟
تن رنجورم از بیم فراموشی دم مردن
ز هر رگ رشته ای چون شمع بر انگشت تب پیچد
عجب دارم که روی لطف از آیینه هم بیند
ز هرکس آن نگار تندخو روی غضب پیچد
ز آزادی سلیم از خود برآور نام چون عنقا
چه پرواز آید از مرغی که در دام نسب پیچد