گنجور

 
سلیم تهرانی

رونق ناموس را چون عشق رسوا بشکند

نام یوسف چون بری، رنگ زلیخا بشکند

پیش ساقی لب ز حرف زهد و تقوی بسته ایم

کاسه ی زاهد مبادا بر سر ما بشکند!

بر من از بس منت بال هما آید گران

سایه ی او استخوانم را در اعضا بشکند

از نشاطم صحبت احباب برهم می خورد

بشکند گر توبه ی من، جام و مینا بشکند

دل چو الفت کرد با عشق نکورویان بلاست

کشتی ما چون برون آید ز دریا بشکند

ترسم از بس دست او می لرزد از شرم لبت

شیشه ی اعجاز در دست مسیحا بشکند

با دف و نی جانب میخانه می آید سلیم

کس ندیدیم توبه با این شور و غوغا بشکند