گنجور

 
جویای تبریزی

چشم مخمور تو چون بازار صهبا بشکند

از شکست رنگ می ترسم که مینا بشکند

موج صاف لعلگون، در ساغر زرین او

خار در پیراهن گلهای رعنا بشکند

تا شود استاد از آن اندام طور جلوه را

سرو زانو پیش آن شمشاد بالا بشکند

هر سر موز کز بناگوش تو سر بیرون کند

یک گلستان خار حسرت در دل ما بشکند

در حریم وصل او از سودن مژگان به هم

خارها در چشم ارباب تماشا بشکند

بخت بین! کآرد به دست ار لاله جامی در چمن

کاسهٔ بدنامی او بر سر ما بشکند

از نم اشک ندامت ساز چون تار حریر

گر ترا در پای دل خار تمنا بشکند

مست می از بسکه شوخ افتاده جویا دور نیست

شیشهٔ رنگم اگر در بزم صهبا بشکند