گنجور

 
سلیم تهرانی

باغبان خُلد از گلزار ما گل می‌برد

همچو تخم گل به تحفه تخم بلبل می‌برد

موج نگذارد کسی نزدیک این دریا رود

ابر اگر آبی برد، از چشمهٔ پل می‌برد

او تغافل می‌کند، من هم تغافل می‌کنم

صرفه‌ای پندارد از من در تغافل می‌برد

ای کبوتر، محرم راز محبت نیستی

نامهٔ ما را به سوی یار، بلبل می‌برد

این غبار خاطری کز هند من دارم سلیم

آبروی گلشن کشمیر و کابل می‌برد