گنجور

 
سلیم تهرانی

شد بهار و باغبان دیگر در دکان گشود

مایه ی خود گلفروش از گوشه ی دامان گشود

گل چنان آیینه ای افروخت کز شوق سخن

بیضه ی طوطی دهن چون پسته ی خندان گشود

جز به دریابار چشم من نشیمن کی کند

بال موج از هر کجا مرغابی طوفان گشود

آسمان و اخترانش بین، ولی از کار من

کافرم گر یک گره با این همه دندان گشود

حیرتم بر عشق پر نیرنگ می آید سلیم

کز کلید باغ بر رویم در زندان گشود