گنجور

 
فیاض لاهیجی

نبرم منّت کس کاش شرابم نبرد

تشنه میرم به لب بحر که آبم نبرد

جنس ناچیز شود، به که به قیمت نرسد

سوختم خام که کس بوی کبابم نبرد

تو به حرف آیی و من می‌روم از خود چه کنم!

تنگ ظرفم نتوانم که شرابم نبرد

ذوق دیدار تو در خواب چو طفل شب عید

هیچ پروای منش نیست که خوابم نبرد

دخل ناز تو هم از خرج نیازم پیداست

صرفة تست که کس ره به حسابم نبرد

دیده بر انجم گردون چه نهم می‌دانم

که ازین ورطه برون موج حبابم نبرد

هر دم از بیم درین مرحله از خود بروم

دگر اندیشة این دیر خرابم نبرد

نیم آن کس که به بوی توبه جنّت بروم

حسرت بحر به دنبال سرابم نبرد

نه به من باز گذارد نه به خود کار مرا

به درنگم نفرستد به شتابم نبرد

ای فلک صرفه‌ای از من نتوان برد به زور

پنجة شیب تو بازوی شبابم نبرد

هست این آن غزل روز نظیری فیّاض

که به صلحش نروم تا به عتابم نبرد