گنجور

 
سلیم تهرانی

به غیر کار جفا آسمان نمی‌داند

خموش باش که گردون زبان نمی‌داند

به تنگنای جهانم ملال و عیش یکی‌ست

که مرغ بیضه بهار و خزان نمی‌داند

ز لطف نیست مرا گر گذاشته‌ست به باغ

که آشیان مرا باغبان نمی‌داند

هما سلیم مرا خشک و ناتوان دیده‌ست

هنوز لذت این استخوان نمی‌داند