گنجور

 
سلیم تهرانی

خوش آن عاشق که خون از دیدهٔ نمناک او ریزد

چو لاله داغ دل از سینهٔ صد چاک او ریزد

به زاهد جام می را چون توان دادن، ستم باشد

که بعد از مرگ هم کس جرعه ای بر خاک او ریزد

من آن صحرای آتش خیز را مانم که از خشکی

شرر چون شبنم از جنبیدن خاشاک او ریزد

بیا زاهد که در ساغر شرابی هست مستان را

که کوثر آب نتواند به دست تاک او ریزد

به دعوی با جهان گر عشق برخیزد، چه دشوار است؟

که طرح تازه ای نیکوتر از افلاک او ریزد

دل عاشق نصیبی دارد از ناخن که چون میرد

همه کس ناخن خود چیند و بر خاک او ریزد

بهار است و سلیم از بی کسان این گلستان است

مگر گاهی صبا مشت گلی بر خاک او ریزد