گنجور

 
سلیم تهرانی

ز دیده اشک چکد روز وصل یار عبث

که آب جوی رود موسم بهار عبث

کنون که فصل خوشی های روزگار آمد

پیاله گیر و مکن فکر روزگار عبث

دهن چو غنچه ز خمیازه ات به گوش رسید

شراب هست، چرا می کشی خمار عبث

به از پیاله کشیدن چه کار خواهی کرد

تمام کار جهان است در بهار عبث

خوش آنکه مست رود سوی باغ چون بلبل

نمی توان به چمن رفت هوشیار عبث

درین چمن که گلی بر مراد کس نشکفت

چه لازم است کشیدن جفای خار عبث

قرار گیر به یک جا چو نقش پا، تا چند

توان دوید سراسیمه چون غبار عبث

درین محیط که هر قطره ای ست گردابی

چه موج بسته میان از پی کنار عبث؟

کسی گرفت نگیرد حدیث مستان را

جهان کشید چه منصور را به دار عبث؟

هوس به راه تمنا ز عینک پیری

چهار چشم ترا داده هر چهار عبث

جفا مکن که ترا از کسی جفا نرسد

گمان مبر که کسی را گزیده مار عبث

شنیده ای که به منصور راز عشق چه کرد

خموش باش و مزن حرف زینهار عبث

گذاشت رشته ی کار جهان ز کف مجنون

ترا که گفت که آن را نگاه دار عبث

پیاله می کشد آن بی وفا به غیر، سلیم

تو می کشی به سر راه انتظار عبث