گنجور

 
سلیم تهرانی

هر کجا حرف تو آید به میان، گل گوش است

همه تن شمع زبان است، ولی خاموش است

صبحدم بلبل شوریده کجا، خواب کجا

بگذارید که از نکهت گل بیهوش است

نیست چشمی که ز آهم نبود اشک آلود

دود غمخانه ی ما نوحه گر خاموش است

در کفم گر درمی هست چه دانم ز کجاست

رقم سکه ی انعام جهان مغشوش است

هیچ کس نیست که از حرص نخورده ست فریب

همچو نرگس همه را حلقه ی زر در گوش است

بهترین گوهر گنجینه ی هستی سخن است

گر سخن جان نبود، مرده چرا خاموش است؟

قدردانی ز حریفان چو نمانده ست سلیم

به نوازش چو سبو دست خودم بر دوش است