گنجور

 
سلیم تهرانی

ذوقی ز باغ نیست دل غم پذیر را

کوته کنید رشته ی مرغ اسیر را

برهیچ کس به غیر وجود ضعیف من

حیرت قفس نساخته نقش حصیر را

شیرین اگر اشاره به مژگان خود کند

سازد روان ز ناف گهر، جوی شیر را

اصلاح دوستان سخنم را به کار نیست

رخت قصب قبول ندارد عبیر را

شمشیر را ز جوهر تندی زوال نیست

افتادگی به خاک نشانیده تیر را

دشمن شود دلیر چو بیند ملایمت

کردند ازان حرام به مردان حریر را

آن کز مآل دولت دنیاست باخبر

کرسی زیر دار شمارد سریر را

با اختران چه کار ترا ای غزال مست

بگذار این شمردن دندان شیر را!

عنقا سلیم همدم و همراز من بس است

کاری به خلق نیست من گوشه گیر را

 
 
 
صوفی محمد هروی

ای دل به یاد دار برنج به شیر را

چون مطبخی بساز منور ضمیر را

این قرص میده به بود از شمسی فلک

ای آسمان به ما منما آن فطیر را

از بوی قلیه حبشی بود بی خبر

[...]

واعظ قزوینی

عینک شود چو شیشه دل عقل پیر را

بیند به یک قماش پلاس و حریر را

کشتی نشین فقر در این بحر فتنه خیز

نیکو گرفته دامن موج حصیر را

جاهل کند بکوکب اقبال خویش ناز

[...]

فروغی بسطامی

نازم خدنگ غمزهٔ آن دل‌پذیر را

کر وی گزیر نیست دل ناگزیر را

مایل کسی به شه‌پر فوج فرشته نیست

چندان که من ز شست دل‌آرام تیر را

منعم ز سیر صورت زیبای او مکن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه