گنجور

 
سلیم تهرانی

عشق را در قید دارد پیکر رنجور ما

گشت زنجیر سلیمان، نقش پای مور ما

پوست تخت فقر ما را مسند آزادگی ست

پادشاه وقت خویشیم و جنون دستور ما

بر سر خوان محبت هر چه خواهی حاضر است

نغمه سیر آهنگ شد از کاسه ی طنبور ما

خاطر از آسایش عالم مکن خرم که نیست

سودی از نزدیکی منزل به راه دور ما

بس که در تعمیر ما دارد تغافل روزگار

خشت، ترسم خاک گردد بر سر مزدور ما

آب می گفت آتش و می مرد از لب تشنگی

در مزاجش کار کرد از بس کباب شور ما

معبد عاشق شهادتگاه خود باشد سلیم

دار را محراب طاعت می‌کند منصور ما