گنجور

 
سلیم تهرانی

مقیم کوی عشق از قید هر تکلیف آزاد است

به دست طفل، فرمان سلیمان کاغذ باد است

به دولت چون غلامان اهل صورت این لقب دادند

وگرنه نام او در عالم منی خداداد است

برای دلخراشی در محبت ناخنی دارم

ز اسباب دو عالم، تیشه ای در دست فرهاد است

پس از مردن مگر بر خاک من افتد گذار او

مرا صد مصلحت در مرگ همچون خواب صیاد است

چنانم خاک این گلزار دامنگیر گردیده ست

که موج سبزه بر پای دلم زنجیر فولاد است

سلیم از دوری او آنچنان در باغ دلگیرم

که برگ بید پنداری به فرقم تیغ جلاد است