گنجور

 
سلیم تهرانی

خوش نیست به اهل طلب ایام لئیم است

هرگاه که امیدی ازو نیست چه بیم است

زان شعله که از طور دلم کرد تجلی

یک اخگر افروخته در دست کلیم است

از پهلوی ما جای به مجنون نشود تنگ

صحرا به گشادی چو کف دست کریم است

بر مور میفکن نظر از چشم حقارت

مو گرچه ضعیف است ولی جزو گلیم است

در عشق تو مردن چو شکر خواب صبوحی

موقوف اجل نیست، که آن رسم قدیم است

با همنفسان گفت شب از شور فغانم

دانید که این هرزه درا کیست؟ سلیم است!