گنجور

 
سلیم تهرانی

شد بهار و لاله صحن باغ را میخانه ساخت

از طرب چون صبح صوفی سبحه را پیمانه ساخت

گلشن از بلبل، من و بزمی که گر حاجت شود

می توان صد رنگ گل از یک پر پروانه ساخت

بی ادای آشنایی کی دل از جا می رود

دام را صیاد ازان همچون کبوترخانه ساخت

الفت اهل جهان را باعثی در کار نیست

عاقلی نبود اگر دیوانه با دیوانه ساخت

در حصار عافیت ایمن مباش از حادثات

تا به کی از موم چون زنبور بتوان خانه ساخت

قصهٔ رسوایی او نقل هر مجلس شده ست

گفتگوی خویش را آخر سلیم افسانه ساخت