گنجور

 
سلیم تهرانی

کاروان اشک هرگه بی توام از دل گذشت

تا به مژگان از غبار خاطرم در گل گذشت

انتقام خویش خون بی گناهان می کشد

نیستم آگه که بعد از من چه بر قاتل گذشت

در غم عشق بتان راز جهان از من مپرس

غرقه ی دریا، چه می داند چه بر ساحل گذشت

رهرو عشق ترا مقصد نمی دانم کجاست

این قدر دانم که همچون راه از منزل گذشت

برق دامن می کشد از خرمن امید ما

حیف اوقاتی که در تحصیل این حاصل گذشت

بس که از بیم عطا کفران نعمت می کنند

از سرشک منعمان آب از سر سایل گذشت

لذت آسودگی در خاک و خون غلتیدن است

بعد آسایش نمی دانم چه بر بسمل گذشت

از گران خیزی بیابان را به تنگ آورده ام

کاروان نقش پا هم از من کاهل گذشت

شمع را فانوس حاجت نیست کز منع غرور

باد نتواند به پیرامون این محفل گذشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode