گنجور

 
سلیم تهرانی

هرجا نشسته، بی سروسامان نشسته است

نقش دلم به عشق، پریشان نشسته است

رفت از برم چو یار، تماشای گریه کن

دریا بود خموش چو طوفان نشسته است

از دل اثر نماند [و] غم او همان به جاست

بر باد رفت خانه و مهمان نشسته است

از بس فشرده ام به هم از جور روزگار

دندان من چو بخیه به دندان نشسته است

موری ز قید سلسله ی غم خلاص نیست

این گرد بر سریر سلیمان نشسته است

ای گل بیا که بی تو به طرف چمن سلیم

دلگیر همچو طفل دبستان نشسته است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode