گنجور

 
سلیم تهرانی

یوسف هندی نژاد من مرا از بر گریخت

دل کجا ماند به جای خویش چون دلبر گریخت

بود هندستانی و از روی خود مهتاب دید

زان به شبگیر بلند آن شوخ مه پیکر گریخت

آنکه پروردم به صد خون جگر در دیده اش

عاقبت چون قطره ی اشکم ز چشم تر گریخت

اعتمادی بر غلامان سیاه ای خواجه نیست

سایه از همرنگی ایشان ز پیغمبر گریخت

طاقت سوز فراق او دلم با خود ندید

آتشی دارم کزو چون دود خاکستر گریخت

صد تمنا بود دل را از وصال او سلیم

کارها بسیار با او داشتم، کافر گریخت