گنجور

 
سلمان ساوجی

کوس رحیل می‌زند ای خفته ساربان

برخیز و زود رو که روان است کاروان

هستی طمع مدار که با داغ نیستی

کس درنیامدست به دروازهٔ جهان

صاف فلک مجوی که دُرد است در عقب

نوش جهان منوش که نیش است در میان

امن از جهان مخواه که میر اجل در او

هرگز نداده است کسی را به جان امان

دادی اگر چنانک تو دیدی زمان کس

اوّل زمان پادشه آخر الزمان

دارای عهد شیخ حسن آفتاب ملک

کو بود خسروان جهان را خدایگان

شاه جهان ملول شد و از جهان برفت

عالم به هم برآمد و او از میان برفت

افلاک را خیام و سراپرده بر کنید

زین پس خیام و پرده‌سرا را چه می‌کنید

خورشید بارگاه شرف رفت ازین سرا

آتش به بارگاه و سراپرده در زنید

خورشید ملک رفت به خاک سیه فرو

خاک سیاه بر سر گردون پراکنید

این طاق اطلس از سر افلاک برکشید

خورشید را پلاس سیه در بر افکنید

زین پس عطارد ار بنهد دست بر قلم

دست عطارد و قلمش هر دو بشکنید

دندان صبح اگر بنماید به خنده روی

دندان‌هاش یک به یک از کام بر کَنید

ای دل نه سنگ خاره‌ای آخر فغان کجاست؟

وی شوخ دیده چشم سرشک روان کجاست؟

شهری است پر ز حسرت و غم، شهریار کو

کاری است بس خراب، خداوندگار کو

هفت اختر و چهار گهر در مصیبت‌اند

وا حسرتا خلاصهٔ هفت و چهار کو

شاهی که از لطافت و پاکی همی نشست

ز آب حیات بر دل پاکش غبار کو

امروز کار دولت و روز امید بود

آن روز خوش کجا شد و آن روزگار کو

آن تخت و تاج و سلطنت و ملک را چه شد

وان قدر و جاه و مرتبه و اعتبار کو

امروز میر، بار ندادست، حال چیست؟

از میرِ بار پرس ولی میرِ بار کو؟

واحسرتا که رشتهٔ دولت گسسته شد

پشت امل ز بار مصیبت شکسته شد

رسم امارت از همه عالم بر اوفتاد

تاج سعادت از سر گردون در اوفتاد

هر بار افسری ز سر افتاد ملک را

دردا و حسرتا که ازین پی سر اوفتاد

سر می‌کشید بر فلک از قدر و اعتبار

بگذشت سر ز چرخ و در چنبر اوفتاد

تا شاه سر به بالشِ رحمت نهاد باز

بیمار گشت دولت و بر بستر او فتاد

در خطبه دی خطیب مگر نام او نیافت

دستار بر زمن زد و از منبر اوفتاد

دیریست کاوستاد اجل دام می‌نهاد

در دام او شکار چنین کمتر اوفتاد

نیک اخترا چه واقعه بودت که ناگهان

از گردش ستارهٔ شوم اختر اوفتاد

تدبیر و چاره چیست درین درد، غیر صبر؟

چون بود بودنی چه توان کرد غیر صبر

برخاست میر و حضرت سلطان نشسته است

داوود اگر برفت سلیمان نشسته است

گر شاه و شاهزاده قباد از جهان برفت

نوشیروان عهد در ایوان نشسته است

جمشید روزگار علی رغم اهرمن

در بارگاه ملک به دیوان نشسته است

خسرو ز تخت رفته و شاه جهان اویس

بر جایگاه خسرو ایران نشسته است

او سایهٔ عنایت حقّ است و مملکت

در سایهٔ عنایت یزدان نشسته است

امروز در بسیط زمین نیست داوری

ور نیز هست داور دوران نشسته است

ای یوسف زمان بنشان این غبار غم

کان بر درون سینهٔ اخوان نشسته است

جاوید مان و دل مکن از کار رفته تنگ

کو در جوار رحمت رحمان نشسته است

دست فنا ز دامن ملکت بعید باد

بادا روان روشن شاه سعید شاد