گنجور

 
سلیم تهرانی

کدام گل که به دامن ز نوبهارم نیست؟

ولی چه سود که دستی به آن نگارم نیست

به راه وعده مرا سوخت، گر لبش امشب

هزار بوسه دهد، مزد انتظارم نیست

شهید عشقم و از سوز دل چو خاکستر

به غیر شعله گلی بر سر مزارم نیست

گل پیاده ام و شادم از سبکباری

که چون نسیم چمن، هر خسی سوارم نیست

ز بی دلی به اسیران عشق رشک برم

حریف باخته ام، مایه ی قمارم نیست

سلیم منفعل از باغبان خویشتنم

که برگ سبزی در دست شاخسارم نیست