گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چه داغهاست که بر سینه فگارم نیست

چه دردهاست که بر جان بی قرارم نیست

دلم ز کوشش خون گشت و کام دل نرسید

چه سود دارد بخشش، چو بخت یارم نیست

به خاک کوی بسازم، چو خاک یار نیم

بر آستانه بمیرم چو پیش بارم نیست

خوشم به دولت خواری و ملک تنهایی

که التفات کسی را به روزگارم نیست

مرا مپرس که در دم نهان نخواهد ماند

که اعتماد برین چشم اشکبارم نیست

نفس به آخرم آمد، ازان دهی سخنی!

که بهر کوی عدم هیچ یادگارم نیست

ملامتش رسد از خونم، این همی کشدم

وگرنه بیم ز شمشیر آبدارم نیست

ز بس که در دل خسرو سواریش ننشست

به عمر یک نفسی بر پی غبارم نیست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سلیم تهرانی

کدام گل که به دامن ز نوبهارم نیست؟

ولی چه سود که دستی به آن نگارم نیست

به راه وعده مرا سوخت، گر لبش امشب

هزار بوسه دهد، مزد انتظارم نیست

شهید عشقم و از سوز دل چو خاکستر

[...]

شهریار

ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست

که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست

دگر قمار محبت نمی‌برد دل من

که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه