گنجور

 
سلیم تهرانی

تا به کی ای خضر خواهی این چنین غافل نشست

کشتی دریا کشان از لای خم در گل نشست

می شود نزدیکتر، غم را کنم از خود چو دور

گرد اگر برخاست از دامن مرا بر دل نشست

خویش را چون موج بی باکانه بر دریا زدیم

می توان تا چند همچون گرد بر ساحل نشست؟

چون تذروی کآشیان تبدیل سازد، می شود

قالب مجنون تهی، لیلی چو در محمل نشست

آشنایی از دیار ما نمی آید سلیم

بر سر ره می توان تا چند چون منزل نشست؟