گنجور

 
سلیم تهرانی

منم که مایه ی جمعیتم پریشانی ست

چو شعله زینت من در لباس عریانی ست

چو آینه همه عمرم به یک نگاه گذشت

چه حالت است، نمی دانم این چه حیرانی ست

ز ما نمانده به غیر از بنای عشق اثری

عمارتی که بماند ز سیل، ویرانی ست

به دل شکسته ی تقدیر، ازو چه نفع رسد

که مومیایی تدبیر عقل، انسانی ست

ز بخت حادثه انگیز خود مرا دایم

چو گردباد به خشکی سفینه طوفانی ست

گهر ز شرم گدا بس که آب شد، گویی

که تاج بر سر شاهان کلاه بارانی ست

سلیم منت خلعت ز آفتاب مکش

که جامه ای که به اندام ماست، عریانی ست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode