گنجور

 
سلیم تهرانی

خاک راهیم و غبار ما چو آب گوهر است

نخل مومیم و خزان ما بهار عنبر است

از برای کینه ی ما آسمان پیدا شده ست

اختر ما تیره بختان تخم این نیلوفر است

در دیار هند، حالم را مپرس ای همنشین

بر سر من موی سرگردان چو دود مجمر است

احتیاجم کاشکی می بود بر همچون خودی

ای خوش آن ماهی که کار او به آب خنجر است

در تنم پیراهن ماتم نه تنها رنگ داد

دست من در نیل از فیروزه ی انگشتر است

نغمه ی ناخوش کسی تا چند بتواند شنید

تا خر طنبور این مجلس ز چوب عرعر است

گرد و دودی در سواد هند می باشد، ولی

صبح و شام این دیار از گرد و دودش بدتر است

بی نیازان را سخن از طبع خیزد بی نیاز

خاک حرفی را به سر کو تشنه ی آب زر است

عقل باشد باعث هر غم، که چون لرزد زمین

طفل پندارد مگر گهواره جنبان مادر است

حور چون غلمان ندارد پیش زاهد اعتبار

بیشتر صیاد در دنبال طاووس نر است

نیست جز خواب پریشان، قسمت مرد حریص

بالش او گرچه همچون مار از خشت زر است

چون ننالد در چمن قمری، که از شرم قدت

سرو پنهان از نظر چون سایه ی پیغمبر است

همت ما دارد این ویرانه را برپا سلیم

آسمان ها را دو دست ما چو جلد دفتر است