منم که مایه ی جمعیتم پریشانی ست
چو شعله زینت من در لباس عریانی ست
چو آینه همه عمرم به یک نگاه گذشت
چه حالت است، نمی دانم این چه حیرانی ست
ز ما نمانده به غیر از بنای عشق اثری
عمارتی که بماند ز سیل، ویرانی ست
به دل شکسته ی تقدیر، ازو چه نفع رسد
که مومیایی تدبیر عقل، انسانی ست
ز بخت حادثه انگیز خود مرا دایم
چو گردباد به خشکی سفینه طوفانی ست
گهر ز شرم گدا بس که آب شد، گویی
که تاج بر سر شاهان کلاه بارانی ست
سلیم منت خلعت ز آفتاب مکش
که جامه ای که به اندام ماست، عریانی ست