گنجور

 
سلیم تهرانی

شکفتگی به گل رویت آرزومند است

نهال حسن ترا با بهار پیوند است

ز رشک عشق خورم خون عندلیبان را

که دوست نیست گل، اما به دوست مانند است

ز شغل گریه زمانی نمی شود فارغ

مژه به دیده ی من پنجه ی هنرمند است

به یک نگاه برد صدهزار دل از دست

ببین معامله ی عشق، چند در چند است

ز ضبط گریه چه خصمی به جان خود داری؟

که جو خراب شود پیش آب چون بند است

خطای یکدگر از دوستی نمی بینند

گناه اهل محبت چو عیب فرزند است

ترا چه کار به صورت، نظر به معنی کن

شکسته است دل اما درست پیوند است

ترا ز پاس دل خستگان چه عار آید

که بنده ای تو و این خانه ی خداوند است

چه می شود که ازان آیتی بیاموزی

همین نه مصحف تنها برای سوگند است

سلیم را نبری نام پیش او قاصد

بگو کسی به تو بسیار آرزمند است!