گنجور

 
سلیم تهرانی

شعله ی شوقم و از شرم زبانم لال است

صد شکایت به لبم از گره تبخال است

نشود دور سرم از قدم جلوه ی او

حلقه ی گوش من از سلسله ی خلخال است

بهر هر کار به ما مشورتی می باید

سخن مردم دیوانه سراسر فال است

از پی هر نگهم اشک روان می آید

گرد این بادیه را قافله در دنبال است

گل توفیق به گلزار صبوحی ست سلیم

صبح پیمانه به کف داشتن از اقبال است