گنجور

 
سلیم تهرانی

می‌شناسم چشم او را، طرفه مست کافری‌ست

دیده‌ام مژگان شوخش را، عجب تیرآوری‌ست

قوت بازوی غم را بین کزو عاجز شده‌ست

می که هر برگی ز تاکش پنجهٔ زورآوری‌ست

از تهیدستی به مقصد ره نیابد ناله‌ام

نخل چون بی‌برگ شد، هر شاخ تیر بی‌پری‌ست

از پریشانی چه پروا آن سعادت‌پیشه را

کز هنرمندی هر انگشتش به کف شاخ زری‌ست

یک سر مو حق نداری در وجود خود سلیم

هرچه از اسباب هستی داری، آن از دیگری‌ست