گنجور

 
جامی

سینه تنگم نه جای چون تو زیبا دلبری ست

خوش بیا بر چشم من بنشین که روشن منظری ست

بر رخ زردم ببین خط های خونین از سرشک

کین ورق در حسب حال دردمندان دفتری ست

هر شبی چندان ز درد هجر بگدازم که روز

در گمان افتند مردم کین منم یا دیگری ست

بی رخت در باغ و صحرا بهر داغ جان من

هر گل آتش پاره ای هر لاله سوزان اخگری ست

دوستداران سوخت جانم تا به کی دارم نهان

دوزخی در دل که این عشق بهشتی پیکری ست

من که و سودای جنت کز سگان کوی تو

شربت آبی که ماند سلسبیل و کوثری ست

تا رسید از لعل میگونت به کام خویش جام

دیده جامی ز زشک آن پر از خون ساغری ست