گنجور

 
سلیم تهرانی

بیار می که غمم باز در هجوم گرفت

دل شکسته ام از عادت و رسوم گرفت

به نامه هرچه رقم می کنم پریشان است

حساب کار مرا عقل ازین رقوم گرفت

هما ز بیم نیارد برو گذار کند

به خویش مقدم جغدی کسی که شوم گرفت

ملایمت دل بی تاب را چه سود دهد

نشاید آینه ی آب را به موم گرفت

سلیم داشت سر عشق و از هوس غافل

نهاد دام به راه هما و بوم گرفت