گنجور

 
سلیم تهرانی

رسید وقت که دیگر به ساحت گلزار

سوار باد شود برگ گل سلیمان وار

ز انبساط هوا بشکفد چو گل پیکان

ز لطف شعله شود سبز همچو دانه شرار

تذرو بال گشاید ز ذوق بر سر سرو

چنان که بر سر خوبان علاقه ی دستار

ز بس که سبز شود خاک ز اعتدال هوا

به جای رنگ نشیند به روی سبزه غبار!

برای آن که ز پستان ابر گیرد شیر

کند نسیم سحر، طفل غنچه را بیدار

ز بس صفا و لطافت، بهشت می خواهد

که گرد باغ بگردد ز شوق چون دیوار

ز اهتمام هوا و ز سعی ابر مطیر

صفاپذیر شد آن گونه ساحت گلزار،

که سوی باغ رود عندلیب وار از شوق

چو مرغ روح برون آید از تن بیمار

به زیر پر چو کشد سر ز شوق گل بلبل

ز بال خویش برآرد فغان چو موسیقار

رطوبتی ست هوا را ز فیض ابر مطیر

که روید از رخ آیینه سبزه چون زنگار

نسیم باغ اگر بگذرد به دشت ختن

چو بید مشک دهد نافه شاخ آهو، بار

حریم باغ شد از جوش گل نگارستان

ادیم خاک ز برگ شکوفه آینه زار

سر کلاه که دارد، که باده نوشان را

بس است از نمد ابر، یک عرق چین وار

ز بس که چاک گریبان گل خوش افتاده است

گشوده چشم به نظاره همچو سوزن، خار

رسانده لطف هوا، کار تربیت جایی

که تخم لاله شود چون گل چراغ، شرار

هوا شکفتگی از حد ببرد و می ترسم

که بشکفد به دل عارفان، گل اسرار

ز لاله هرتل صحراست خرمن آتش

ز سبزه هر سر کوه است تیغ جوهردار

ز بس که قوت نشو و نما درین موسم

فزود از اثر اعتدال باد بهار،

عجب مدار که دست بریده ی مجرم

بروید از بدنش باز همچو دست چنار

کشیده گل می حسن و چو مطربان بلبل

به پیش او بلبلان می نوازد از منقار

نه رخنه است که دیوار بوستان دارد

که از نشاط گشوده به خنده لب دیوار

به غیر پرتو خورشید و ماه نتوان یافت

به روی خاک ز بس سبز شد نشان غبار

ز هر گلی سبد گلفروش را ماند

به باغ، خانه ی بلبل ز فیض باد بهار

مگر محاسب دیوان باغ شد زنبق؟

که برمیان زده از غنچه های خود طومار

چمن خوش است، ندانم که از بنفشه چرا

کبود گشته لب جوی چون لب بیمار

درین چمن چه امید طرب بود که خزان

دود چو گرد ز دنبال کاروان بهار

بود تپانچه سزای شکفته رویی گل

سبک برای همین کرده دست خویش چنار

چه غفلت است که با خاک ما سرشته قضا

که هیچ کار نکردیم و رفت فرصت کار

درین خرابه ی پرفتنه کام دل مطلب

که هست هردرم گنج، گرد بالش مار

بود ز اهل جهان حرص پادشاهان بیش

چو در میان گدایان، گدای دنیادار

خبر نداشت چو سامان خرمی می کرد

ز داس صیقل فولاد، سبزه ی زنگار

گرفت جامی اگر جم ز ساقی دوران

سرش شکافته شد عاقبت ز درد خمار

کجاست سرکشی قصر کیقباد، ببین

چگونه دور جهان کرد آخرش هموار

ز اقتضای جهان دور نیست گر تا حشر

گل پیاده بروید ز خاک سام سوار

صفای دل طلب از صحبت تهیدستان

که چوب بید ز آیینه می برد زنگار

به راه شوق نشاید به اسب و استر رفت

بکوش تا چو سلیمان شوی به باد سوار

جهان و هرچه درو هست، بار یک گاو است

ترا برای چه باید شتر قطار قطار

بلند و پست جهان، پیش مردم دانا

یکی بود، چو به مرگ است عاقبت سر و کار

برای آن که ز افتادنش گزیری نیست

تفاوتی نبود در میان چاه و منار

زمانه داده به هرکس، هرآنچه می بایست

غلاف تیغ زبان است مرغ را منقار

چه باک حادثه را از حصار تدبیر است؟

که هم کمند بود، هم کمندافکن مار

به مجلسی که بود نقش پرده دربانش

قدم درو نگذارند مردم هشیار

چو باغبان به در باغ خود نشاند بید

اشاره ای ست که آنجا کسی نخواهد بار

رهی چو شیشه ی ساعت به هم ز دل ها هست

کزان ره آمد و شد می کند همیشه غبار

جهان چو یوسف ما را طلب کند، خیزد

فغان و ناله ز صد چاه همچو موسیقار

منم که مایه دهد چشم من به دریابار

به کوه جسته ز موج سرشکم ابر بهار

ز عشق لاله رخان پرده ی دلی دارم

هزار داغ برو چون لباس آتشکار

چنان سرشته ی آوارگی ست آب و گلم

که چون ستاره بود داغ در تنم سیار

فغان من همه از دست بخت ناساز است

خروش سیل بود از زمین ناهموار

چنین که من به فلک می کنم نگاه از عجز

گناهکار چنان ننگرد به جانب دار

به وقت گریه برآید ز بس شکستگی ام

ز قطره قطره ی خون، استخوان چو دانه ی نار

گلوی خاک جراحت شود ز خوردن من

ز بس نهفته در اعضای من چو ماهی خار

به کشت طالع من چون رسد ز بخت زبون

چو تار شمع، رگ ابر گردد آتشبار

به شمع تربت من آستین زند چو نسیم

ستاره فجاء شود از نشاط همچو شرار

چرا عبث ز پی شهد همچو موم دوم

که تلخکام مرا آفریده اند چو مار

نرفت یک سر مو از سرم سیاهی بخت

اگرچه مو به سرم شد سفید چون دستار

نمود نیست وجود مرا به زیر فلک

چو آب آینه در زیر سبزه ی زنگار

ز حال خویش ندارم خبر ز آتش خود

ز دور چند توان داشت دست همچو چنار

رواج کار نخواهم که بیم سوختن است

دکان بخت زبون را ز گرمی بازار

نه جوهر است کز آیینه ام نمایان است

که کرده است درو ریشه سبزه ی زنگار

به عشق، شکوه ز آوارگی مکن ای دل

که گفته اند حریفان قمار و راه قمار

سربریده بود در کنار عاشق را

چنان که بر سر زانو نهد کسی دستار

برای نامه مرا قاصدی نمی باید

که هست مرغ دل من کبوتر طیار

ز فیض باده ی ناب است زندگانی من

غذای من شده می همچو مرغ آتشخوار

غبار چند ز من چون سحر برانگیزد؟

درین جهان دو رنگ، انقلاب لیل و نهار

چو آفتاب نهم رو به درگهی که ز صدق

غبار رفته ازو صبح با سر و دستار

حدیث درد دل خویش را فرو ریزم

چنان که عقد گهر را گسسته گردد تار

حریم شاه خراسان، علی بن موسی

که همچو سرمه غبارش برد ز دیده غبار

نهاده داغ حسد از فتیله ی عنبر

هوای روضه ی او بر دل نسیم بهار

ز بس برون نرود آفتاب، پنداری

درون روضه اش آیینه ای ست بر دیوار

دهن چو غنچه پر از زر شود سخنور را

حدیث همت او بر زبان کند چو گذار

اگر مخالف او را در آتش اندازند

برونش افکند از ننگ، شعله همچو شرار

جهان «مرنج و مرنجان» شده ست در عهدش

که نیست یک سر مو خلق را ز هم آزار

ضرر به نفع بدل شد چنان در ایامش

که همچو عقد گهر، مهره شد سراسر مار

به سرخ رویی، شمشیر در کفش علم است

اگرچه زرد بود رنگ اهل دریابار

به زیر پوست، مخالف ز بیم شمشیرش

به برکند زره تنگ حلقه همچو چنار

به دور شحنه ی عدلش، ز بیم می گردد

نهان به زیر فلک فتنه همچو سایه ی مار

زهی ز دست تو در اوج بی قراری ابر

زهی ز جود تو در موج رعشه دریابار

تو آن سوار فلک توسنی که رویین تن

ز شرم رزم تو در خاک خفته رستم وار

کیمنه ای ز سپاه تجردت منصور

گدایی از در فقر تو مالک دینار

کسی که دست به دامان همت تو زند

چو برگ گل ز بن ناخنش دمد دینار

به اتفاق صلاح تو بر در امکان

شوند جمع کواکب چو دانه در انبار

ز گلستان رضای تو هرکه بیرون رفت

چو شمع سوخت سراپایش از گل دستار

صدای خنده ی ناهید از آسمان آمد

ز ذوق عهد تو چون بانگ کبک از کهسار

شود به عهد تو بی کشت و کار دهقان را

چو کوکنار پر از دانه خود به خود انبار

خبر نداشت سکندر چو تو ز راز جهان

ز نقش آینه آگاه نیست آینه دار

به روز رزم، سپاه تو بهر خون ریزی

به هر طرف چو بتازند از یمین و یسار

ز ضرب نعل ستوران که هر طرف تازند

ز جای خویش گریزان شود زمین چو غبار

جهد به روی هوا ریگ از زمین چو سپند

ز بس که گرم شود عرصه ز آتش پیکار

سر عدو به مثل گر همه بود فولاد

شود شکافته از ضرب تیغ، چون پرگار

ز تاب کینه درآیی چو در جهانسوزی

چو آفتاب قیامت به تیغ آتشبار

سمند برق تک شعله پیکرت، بندد

به دست و پا چو عروسان ز خون خصم، نگار

زهی سمند که از رشک طرز جلوه ی او

رسیده خون دل کبک تا سر منقار

به وقت پویه، نماید دو گوش بر سر او

چنان که بر سر تیری علامت سوفار

به پشت او نتواند قرار گیرد، اگر

به هر دو دست نگیرد رکاب، پای سوار

به بحر اگر گذرد باد دامن زینش

چو ابر سرکشد از کوچه های موج، غبار

ز باد حمله ی او کوهسار در صحرا

عنان گسسته دود همچو موج دریابار

ز نقش پا چو قلم گر شود بساط افکن

بساط خویش کند جمع، راه چون طومار

ز شور جلوه برد نقش سنگ را آرام

به بانگ شیهه کند راه خفته را بیدار

زتازیانه درو هست صورتی پنهان

عجب نباشد اگر رم کند ز بیضه ی مار

رهی که آن به درازی چو زلف مشهور است

سراسرش همه یک گام او بود چو جدار

شها! به حق خدایی که در امور وجود

به حکم اوست همه ممکنات را سر و کار

به رازقی که پی شکر اوست در صحرا

ز دانه چیدن، منقار مرغ سبحه شمار

به درگهی که ز جوش فرشتگان گلمیخ

درو ز تنگی جا غنچه گشته پیکان وار

به آن سری که به معراج رفته از مستی

قدم نهاده به بالای عرش، کرسی وار

به شوق بادیه گردی که هرقدم گردد

به گرد آبله ی پای خویش چون پرگار

به سرگرانی مستی که هرکجا گذرد

چو گرد می رود از بیم بر قفا دیوار

به تلخکامی فرهاد از غم شیرین

که بیستون به سر خاک اوست لوح مزار

به کامرانی خسرو که روزگارش کرد

خمیرمایه ی دولت، طلای دست افشار

به تیشه ای که سبک سنگ را به سینه دود

چنان که مرغ به آبی فروبرد منقار

به اضطراب سپند و به بی قراری دود

به رقص شعله و انداز جست و خیز شرار

به ناتوانی رنجور زحمت افلاس

که نیست چاره ی او غیر شربت دینار

به تنگدستی آن بینوا که در کف او

نزاع بر سر جا می کنند سوزن و خار

به مفلسی که بود وجه قرض او حاشا

به منعمی که بود کار وعده اش انکار

به پشه ای که ز بار گران قدرش فیل

فکنده بر سر پا همچو کرگدن شلوار

به غوطه خواری خار و خس محیط کزو

گمان بری شتر موج می کند نشخوار

به سرفرازی خرمن، به بی نیازی گنج

به خاکساری مور و به تلخکامی مار

به جغد گلشنی و بلبل خرابه نشین

که هردو را نبود بر مراد خاطر، کار

به آن حریف اناالحق سرا که از مستی

به پای خویش دود چون کدو سرش بردار

به راه شوق که از قطع میل و فرسنگش

نمی رسد به زمین از نشاط، پای سوار

به آن سری که ز اسباب عقل نیست درو

بجز تعلق کفش و علاقه ی دستار

به آهویی که ز مستی صدای شیر آید

به گوش او ز نیستان نوای موسیقار

به پرده ی دل خونین لاله کز غم عشق

تمام داغ بود چون لباس آتشکار

به ذوق کنج لب غنچه کز تمنایش

یکی بود لب و دندان بلبل از منقار

به خاک هند که از سستی ثبات قدم

گریزپاست درو همچو گردباد، منار

به آن ضرر که بود در شراب و ترک شراب

به آن خطر که بود در قمار و راه قمار

به دور گردی مرغی که در نظاره ی باغ

کند شکاف دلش کار رخنه ی دیوار

به ناوکی که چو خواهد ازو گریزد صید

به ساده لوحی او خنده می کند سوفار

به آن کمان که ز زخم خدنگ او سایه

گمان بری که پلنگی ست در قفای شکار

به دستبازی باد صبا کزان در باغ

دریده شد به تن غنچه جامه ی گل خار

به پایمردی لطف بهار کز اثرش

چو زخم سر به هم آورده رخنه ی دیوار

به ناصحی که بود بیدلان رسوا را

ز تخم پنبه به صحرای سینه آتشکار

به شاعری که به کامش زبان ز خاموشی

بود نهنگ به گرداب و اژدها در غار

به آن کنایه که آرد دل بزرگان را

به ناله همچو صدای تفنگ در کهسار

به آن طبیب که از شوق مقدمش هردم

چو نبض خود جهد از جای، مضطرب، بیمار

به آن مریض که افشرده ی شرر نوشد

برای دفع حرارت به جای تخم خیار

به اعتقاد درست برهمنی که بود

نفس چو نال قلم در درون او زنار

به آب جلوه ی کبک و به تاب حسن تذرو

به چتر کاکل طاووس و دام زلف عقار

به رشته ای که ازو آه می کشد سوزن

به سوزنی که ازو پیچ و تاب دارد تار

به نافه ای که ازو ناف پیچ شد مقراض

به نقطه ای که ازو بی قرار شد پرگار

به دانه ای که بود خوشه چین ازو خرمن

به غنچه ای که برد آب و رنگ ازو گلزار

به محفلی که بود در حریم او مشهور

به خانه زادی آتش، سپند همچو شرار

به حسرتی که ز بی التفاتی مردم

به سوی خانه برد جنس کاسد از بازار

که تا جدا شدم از آستانه ی تو، دمی

دلم چو شیشه ی ساعت تهی نشد ز غبار

چو شمع روضه ی تو، اشک من به تحفه برند

هوای طوف تو چون آردم به گریه ی زار

سلیم وقت دعا شد، چه جای درددل است

قلم ز دست بینداز و دست را بردار

همیشه تا کی پی ترکتاز از مه عید

رکاب نو کند این آسمان کهنه سوار

کسی که سر ز رکاب سعادت تو کشد

شود ز رخش فنا پایمال همچو غبار