گنجور

 
سلیم تهرانی

اگر برم به سوی چشم اشکبار انگشت

چو ماه نو شود آلوده ی غبار انگشت

ز ریشه شانه ی عاج است ناخنم گویی

ز بس گزیده ام از دست روزگار انگشت

نچیده ام چو گلی یارب از کجا دارد

مرا به دست چو ماهی هزار خار انگشت

ز بس به سر زدم از غم، عجب نباشد اگر

کند چو نی به کفم ناله های زار انگشت

گرهگشایی کار مرا هنوز کم است

به کف چو شانه اگر باشدم هزار انگشت

ز بس که می گزدم نام خویشتن از ننگ

ز خاتم است مرا در دهان مار انگشت

مرا که هیچ به دستم نمانده، حیرانم

که چون گرفته چنینم به کف قرار انگشت

مبند شرط برای شمردن غم من

که باخت خاتم خود را درین قمار انگشت

به راه شوق ز بس با کف تهی رفتم

به دست بود عصای من فگار انگشت

زمانه تافته دست من آنچنان که مرا

به کف چو شاخ غزال است تابدار انگشت

به روی آینه ی خاطرم ز دور فلک

نشسته بر سر هم گرد غم، چهار انگشت

به من کسی ننماید ره گریز، افسوس

که نیست در کف یک کس درین دیار انگشت

به این جهان ز عدم آمدن پشیمان است

ازان همیشه گزد طفل شیرخوار انگشت

مجوی کام دل از روزگار و فارغ باش

به ذوق مهره مکن در دهان مار انگشت

ز آرزوی یک انگشت انگبین چون طفل

مکن به خانه ی زنبور، زینهار انگشت

چو غنچه کز قلم زنبق آشکار شود

برای حرف من آرد قلم به بار انگشت

ز خون همیشه به چشمم مژه حنا دارد

بدان صفت که به سرپنجه ی نگار انگشت

مکن به حلقه ی آن زلف تابدار انگشت

که هیچ کس نکند در دهان مار انگشت

ز بس به حرف من انگشت آن نگار نهاد

به دست او شده رنگین چو لاله زار انگشت

ز شوق او شدم آشفته گو، ازان دایم

قلم نهاده به حرف من فگار انگشت

دلم به سینه ز شوق لب تو می لرزد

چنان که در کف می خواره از خمار انگشت

چگونه پرده ز رویت کشم، که درگیرد

ز تاب آتش روی تو شمع وار انگشت

اشاره ی تو مرا می کشد، فغان که چو تیر

به صیدگاه تو می افکند شکار انگشت

ز آب و رنگ گل باغ عارضت گلچین

گمان بری که مگر بسته در نگار انگشت

ز ابروی تو سراغ دل حزین کردم

دراز کرد سوی زلف تابدار انگشت

به قمریان چمن تا ترا سراغ دهد

چو بید شد همه تن سرو جویبار انگشت

برای آن که ز من صد سخن به دل گیری

چه می زنی به لبم باز صفحه وار انگشت

شکن ز موی تو افتاده شیشه ی دل را

گره ز زلف تو دارد به یادگار انگشت

قلم ز شرح حساب غمم شود عاجز

چنان که از کرم شاه کامکار انگشت

شه سریر ولایت، علی ولی الله

که می کند به کفش کار ذوالفقار انگشت

ایا شهی که بود گلستان همت را

کف تو گلبن احسان و شاخسار انگشت

برد به پایه ی قدر تو آسمان حسرت

گزد ز حیرت جاه تو روزگار انگشت

به کشوری که سپاه تو رو نهد چون سیل

ز گردباد برآرد به زینهار انگشت

ز ذوق عهد تو خیزد صدای چینی ازو

ز برق، ابر زند چون به کوهسار انگشت

ز فیض بخشی عهد تو خوبرویان را

چو سرخ بید برآرد ز خود نگار انگشت

کف نوال تو دریای همت است و ازو

بود روانه به هرسو چو جویبار انگشت

نسیم ز آتش قهرت خبر به گلشن برد

بود به رعشه ازان در کف چنار انگشت

به زیر سر چونهد دست دشمنت در خواب

شود برای سرش نیزه لاله وار انگشت

چنان محیط کفت در سخا تلاطم کرد

که همچو موج ازو رفت برکنار انگشت

پی اطاعت رای تو تا نهد بر چشم

دمیده پنجه ی خورشید را هزار انگشت

به خاک کشته ی تیغ تو شمع کی باشد؟

به زینهار برآورده از مزار انگشت

بود ز مایه ی بحر کف تو در عالم

گهرفشان چو رگ ابر نوبهار انگشت

به انقیاد ضمیر تو گر نهد بر چشم

برد ز دیده ی اعمی برون غبار انگشت

محبت تو دم مرگ دستگیر بود

چنان که اهل هنر را به وقت کار انگشت

ازین که مدح ترا می کند به صفحه رقم

به عضوهای دگر دارد افتخار انگشت

به سر چو تاج خروس است جای پنجه ی من

ز بس گرفته ز مدح تو اعتبار انگشت

همان به صفحه ثنای ترا رقم سازم

به دست اگر شودم خشک، خامه وار انگشت

ز گردباد شد از روشنایی مدحت

بلند در طلب من ز هر دیار انگشت

عجب که وادی مدح تو طی تواند کرد

به سعی خامه چو طفلان نی سوار انگشت

شها منم که بر خصم، طبع من هرگز

به پشت چشم نمالیده شرمسار انگشت

ز اعتراض کلامم همیشه حاسد را

خزیده در شکن آستین چو مار انگشت

ورق ز گفته ی رنگین من حنایی شد

مگر نهاده به حرف من آن نگار انگشت؟

به گلستان ثنای تو چون گل صد برگ

ازین قصیده به دستم بود هزار انگشت

بلندتر بود از آفتاب در معنی

رباعی ام که به صورت بود چهار انگشت

به معنی سخنم نارسیده، نیست عجب

نهد به حرف من ار خصم بی وقار انگشت

مقرر است که از بهر امتحان، اول

نهند بر دم شمشیر آبدار انگشت

سلیم، عرض هنر پیش شاه بی ادبی ست

بکش عنان قلم را، نگاه دار انگشت

برآر دست دعا پیش ازان که از سخنت

زبان برآورد از بهر زینهار انگشت

همیشه تا که شود پنجه از حنا رنگین

مدام تا که ببندند در نگار انگشت

جهان به زیر نگین تو باد و چون خاتم

کند به چشم حسود تو روزگار انگشت