گنجور

 
مشتاق اصفهانی

ز بسکه مانده در آن طره‌ام ز کار انگشت

چو شانه نیست کفم را به اختیار انگشت

پی گشایش این عقده‌ها غم که مراست

بهم کنم ز برای چه دست یار انگشت

که وا نمی‌شود از صد یکی گرم باشد

هزار دست و به هر دست صدهزار انگشت

خبر ز مرگ ندارند غافلان ورند

چو رهنما که برآرد بره گذار انگشت

پی نمودن راه عدم به خلق زمین

بلند کرده ز شمع سر مزار انگشت

مرا جدا ز تو نگذارد ارچه یاد وصال

که از فراق برآرم به زینهار انگشت

کجاست لذت پستان دایه‌اش هرچند

ز شوق شیر مکد طفل شیرخوار انگشت

گشاد عقده خود جز ز گوشه‌گیر مجوی

چو شانه کرد گران راست بیشمار انگشت

گره‌گشا بمیان نیست مصلحت جایش

از آن ز بحر کف افتاده بر کنار انگشت

گذشته ماه صیام آنقدر چه میخواهی

برعشه در کف من ساقی از خمار انگشت

اشاره‌ایست پی گردش قدح که نمود

هلال عید از این نیلگون حصار انگشت

گشودن گرهی چون ز ضعف نتواند

به صد تلاش ز دست من فکار انگشت

چو نقش پنجه که جا بر زمین کند غم نیست

از اینکه خاک شود دستم و غبار انگشت

به گلشنی که خرامی تو و بلند شود

پی نمودن قدت ز هر کنار انگشت

چگونه لاف رعونت زند که این جامه

به قد سرو بود نارسا چهار انگشت

چه نقشها که به رخسار من ز خون بندد

دمادم و نفتد هرگزش ز کار انگشت

بدیده‌ام مژه را زیبد از هنر لافد

از آن سبب که بدست رقم نگار انگشت

پی حساب گره‌های رشته کارم

بدست در حرکت همنشین میار انگشت

که از برای شمارش درین چمن باید

بجای برگ برآید ز شاخسار انگشت

چه‌ام ز خاتم دولت رسد مرا که بود

جدا ز حلقه آن زلف تابدار انگشت

که دمبدم گزدم آنچنان که پنداری

ز حلقه‌اش بودم در دهان مار انگشت

حساب خاری غربت اگر کنم چه عجب

که در شماره آن ماندم ز کار انگشت

کسی مباد جدا گردد از وطن که ز کف

بریده چون شود افتد ز اعتبار انگشت

بجز از اینکه رساندم به بند برقع او

برای عقده گشودن من فکار انگشت

سزای منکه بکف در گرفته چون شمعم

زتاب عارض آن آتشین عذار انگشت

بکار خویش فرو مانده و خجل باشم

چنانکه از گره سخت شرمسار انگشت

علاج عقده دل چون کنم که همچو صدف

بکف نباشدم از بخل روزگار انگشت

بود ز حیرت آرام ظاهرم هرچند

همیشه بر لب چرخ ستم شعار انگشت

ز بیم حادثه دایم بسینه من دل

بلرزه است چو در دست رعشه دار انگشت

از آن زمان که ز کف دامن تو دادم شد

چو شمعم از تف این داغ شعله بار انگشت

برنگ شاخ گل آن گل بباد داد مرا

درین حدیقه ز سر تا بپاست خار انگشت

کشد زمانه‌ام و من بزیر رایت آه

کشیده از پی اقرار عشق یار انگشت

چو مجرمی که کندگاه قتل خویش بلند

پی ادای شهادت بپای دار انگشت

چه حکمتست که بهر گشاد عقده من

ز جای خویش نجنبد بدست یار انگشت

گره بکار ضرور است ذره را ورنه

نبسته پنجه خورشید در نگار انگشت

در آن چمن که شوم قامت رسای ترا

گره‌گشا ز رگ وصف چون ز تار انگشت

پی شهادت رعنائی تو همچون سو

شود بلند ز اطراف جویبار انگشت

نخواهی از رودت سر بباد در گیتی

ز حرف خلق درین صفحه دوردار انگشت

ز زخم تیر مکافات چرخ آگه نیست

نهد بحرف کسی هر که خامه‌وار انگشت

چه شد که دست من از سیم وزرتهی است و زو

گرفته است ز ننگ همین کنار انگشت

بدیده‌ام مژه مفتاح گنج‌های در است

چنانکه در کف سلطان کامکار انگشت

محیط جود علی ولی که در کف اوست

مثابه بر لب ابر گهر نثار انگشت

شهنشهی که بگهواره ساخت در طفلی

برای کشتن اژدر چو استوار انگشت

بدست رستم دستان بزیر خاک خورد

هنوز پیچ و خم از غیرتش چو مار انگشت

شهی که در چو ز حصن حصین خیبر کند

وز آن تلاش نماندش بکف ز کار انگشت

پی نمودن فتحش بهم برآوردند

فرشتگان همه زین نیلگون حصار انگشت

دلاوری که پی رزم می‌نهاد بچشم

در آن نفس که بفرمان کردگار انگشت

بتیغ بود کجا حاجتش که می افراخت

گه جدل به کفش پنجه ذوالفقار انگشت

مبارزی که ز نیروی دست و بازویش

بلب گرفته سپهر ستیزه کار انگشت

علم بسنگ چو در روز رزم خیبر شد

فرو ز قوت سرپنجه‌اش چهار انگشت

برای بخشش خاتم که در رکوع چو موج

از آن به بحر کفش گشت بیقرار انگشت

که بود خاتم اگر خاتم سلیمانی

بدست جودش ازو بود زیر بار انگشت

همین نداشت بدست شجاعتش همه عمر

پی لوای ظفر وقت کار زار انگشت

پس از وفات برآورد دست خود ز ضریح

بقتل مره چو شمشیر آبدار انگشت

پی نگاشتن وصف جودش ار آرند

برنگ خامه بگردش سخن‌نگار انگشت

عجب مدار که ننهاده نقطه جودش

طلای ناب کف و سیم شاخدار انگشت

پی طپانچه زدن چون بروی دشمن او

فراهم آورد از قهر روزگار انگشت

عجب مدار که چون دست مالکان جحیم

فشاندش همه اخگر کف و شرار انگشت

کف گدای در او گهرفشان سازد

بهر کجا چو رگ ابر نوبهار انگشت

فتد ازو بکف هر که قطره‌ای چه عجب

گرش محیط شود دست و جویبار انگشت

چو روشن است که مهرش بحشر نگذارد

برآورد کف مجرم بزینهار انگشت

اگر محبت او دارد از ندامت جرم

کزو برای چه دیگر گناه‌کار انگشت

مرا که بسته بکف آب و رنگ مدحت او

برنگ خامه شنجرف در نگار انگشت

رسید وقت که از غیبت آیمش بحضور

بچشم اهل حسد کرد آشکار انگشت

زهی بدست تو مفتاح هر دیار انگشت

کلید فتح جهانت چو ذوالفقار انگشت

توئی که چشم‌گشائی ز کف چو در کف تو

درآید از پی ریزش بخاربخار انگشت

بدان صفت که روان کرد بهر قافله آب

محمد عربی از میان چهار انگشت

کنون نه حکم پذیرت بود زمانه چنان

که دست اهل قلم را بوقت کار انگشت

که از الست برای قبول فرمانت

نهاده چون مژه بر چشم روزگار انگشت

بکار بسته اهل جهان گره نگذاشت

ز بسکه در کفت ای مرحمت شعار انگشت

بدست عقده‌ای ار تا ابد بود چه عجب

بدست عقده‌گشایان در انتظار انگشت

برآورند بزنهار دوستانت چند

ز آتش ستم خصم شمع‌وار انگشت

برای دفع مخالف ز آستین وقتست

شود پدید ترا دست و آشکار انگشت

شها منم که بدستم ز فیض مدحت تو

چه شاخ گل همه گل آورد ببار انگشت

ز فقر عقده سختی بکار من زده چرخ

کزوست ریش مرا ناخن و فکار انگشت

تو باز کن گرهم را که نیست کارگشائی

مرا چو شانه یک انگشت از هزار انگشت

رسید وقت دعا ساز نغمه را مشتاق

از این زیاده چو مطرب مزن بتار انگشت

برآر دست بدرگاه حق که تا هر ماه

کشد هلال از این سقف زرنگار انگشت

کند گشایش کار محب شاه بود

چو شانه در کف ایام بیشمار انگشت

بگاه عقده گشائی خصم او بادا

بریده چون صدف از دست روزگار انگشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode