گنجور

 
سلیم تهرانی

سحر که خیزدم از سینه ناله ی شبگیر

به ساق عرش نهد موج گریه ام زنجیر

ز عشق لاله رخان دلنشین من نشود

چو داغ آینه، داغی که نیست ناخن گیر

همین نه خلوت آیینه گلشن است ازو

در آب، عکس گل روی اوست عید غدیر

به دست خود ورق آفتاب اگر گیرد

درو چو آینه بیند شبیه خود تصویر

دود به تیغ چو بر روی سبزه آب روان

کسی که ساخته او را شراب عشق دلیر

ز عاشقی ست که پروانه می زند خود را

بر آتشی که ز آسیب او گریزد شیر

فغان ز سستی طالع که از پی رفتار

عصا به دست پر مرغ می دهد از تیر

به حیرتم که چرا این چنین فضای جهان

بود چو سینه ی تنگ شکستگان دلگیر

درین چمن که منم، آسمان چنان پست است

که بلبلی نتواند بلند کرد صفیر

چنان سرم به گریبان ز غم فرورفته ست

که می کشم نفس از راه آستین چو نفیر

جراحتم شود افزون به هر نفس، گویی

به من ز عمر بود هر دمی دم شمشیر

ملال را نگذارد که پا نهد بیرون

غبار خاطر من همچو خاک دامنگیر

ز اختلاف جهان، حال زار من یابد

چو رنگ روی اسیران به هر نفس تغییر

هزار جهد نمودم، نمی شود، چه کنم

چراغ بخت فروزان به روغن تدبیر

به کشوری که منم، قحط سال نومیدی ست

به قرص نقره ی خامی برابر است فطیر

چنان قناعت فقرم موافق طبع است

که رفع تشنگی ام می شود ز موج حصیر

به رنگ و بوی چمن دل نبسته ام چون گل

چو لاله الفت داغم شده ست دامنگیر

ز زیب و زینت دنیاست بی نیاز دلم

چنان که پیرهن یوسف از شمیم عبیر

هنر چو هست مرا، گو مباش زیب دگر

بس است قوت بازو حنای پنجه ی شیر

جهان مثل به پر و بال من زند چو همای

نمی پرم به پر و بال دیگران چون تیر

به روزگار، سر من فرو نمی آید

وگرنه تربیتم را نمی کند تقصیر

سخنوری خوشم آمد، وگرنه کرد مرا

هزار مرتبه تکلیف سروری، تقدیر

به گرد او نرسند آهوان دشت خیال

زند چو خامه ی من بانگ بر قدم ز صریر

به خواب دوش که در باغ خلد می گشتم

به طوف روضه ی شاه نجف بود تعبیر

فروغ صبح امامت، علی ولی الله

صفای آینه ی دین، امیر کل امیر

شهی که از سر تعظیم، هر صباح از دور

کند به خاک درش سجده آفتاب منیر

چو داشت آب گهر نسبتی به مال یتیم

فکنده ابر کف او به دورش از تنفیر

به می دلیر نگردیده جرأتش هرگز

بدان صفت که ز آتش بود گریزان شیر

چنان که مار گریزان رود به خانه ی خویش

سوی غلاف دود از نهیب او شمشیر

کمند او نفس اژدهاست پنداری

که خود به خود ز دوفرسنگ می کشد نخجیر

نسیم عزمش اگر بگذرد به سوی چمن

به جای برگ دمد پر ز شاخسار چو تیر

مخالفش همه حسرت خورد ز قحطی رزق

برای گرسنگان سنگ آسیاست فطیر

ز حفظ او بود ایمن چو جامه ی فانوس

کنند پیرهن شعله را اگر ز حریر

ز فیض خرمی عهد او، برای شبان

چو آب شیر روان شد ز چشمه سار پنیر

غزال یافته در روزگار تربیتش

خواص سیلی استاد از تپانچه ی شیر

ز آستانه ی او چون کسی رود بیرون؟

که زلف شاهد مقصود باشدش زنجیر

سگش به گردن خود طوق استخوان دارد

چنان که شیرشکاران به شست خود زهگیر

ز طفل دشمن او، دایه ی جهان از ننگ

همین نه شیر، که پستان برید چون انجیر

نسیم از دم تیغش به صیدگاه گذشت

ز شاخ ریخت گل زخم بر سر نخجیر

به زیر بار گران شکوه او، خیزد

ز شاخ گاو زمین ناله همچو شاخ نفیر

رهی کمند ترا باد چون غزال اسیر

ز جوهر دم تیغ تو آب در زنجیر

به دست جود تو نازم که جمله روی زمین

بود به سایه ی او همچو ابر عالمگیر

به روزگار سلیمانی تو مرغان را

به موج آمده در سینه همچو ماهی شیر

ز نعمت تو کریمان برند مایه ی فیض

که دست ابر بود دیگ بحر را کفگیر

به خانه نام سخای تو برده تا درویش

گهر فکنده درو برکنار، موج حصیر

گریزد ابر ز دست تو بحرش از دنبال

چو فیل مست که از پی، کشان برد زنجیر

نسیم خلق تو هرجا که بگذرد، ریزد

ز دامنش چو عروسان به جای گرد، عبیر

رسید وقت که کسری چو حاکم معزول

به دست شحنه ی عدل تو بسپرد زنجیر

ز حرف تیغ تو افسانه خوان اگر نشود

عجب که دایه نتواند برید طفل از شیر

چنان ز عدل تو شد زور برطرف ز جهان

که هیچ کس نتواند کشید مو ز خمیر

به حکم مفتی شرع تو، دختر رز را

زند زمانه ز پستان به دار چون انجیر

به زیر شاخ خود از آفتاب در سایه ست

ز خرمی بهار عدالتت نخجیر

به زور کینه کسی را که بست قدرت تو

به دست او نهد از چین آستین زنجیر

مخالف تو چنان تنگ مشرب افتاده ست

که ناوک تو به پهلوی او بود دلگیر

عدالت تو چو طرح شکار اندازد

غزال شعله شود در کمند موی اسیر

حمایلی که به گردن بود عدوی ترا

جواهرش همه باشد ز جوهر شمشیر

ز بس به عهد تو گم شد ستم، نمی یابد

برای هیکل گردن، غزال ناخن شیر

ستاره پنبه شود از برای داغ پلنگ

ز بس به عهد تو از اتفاق نیست گزیر

بود چو توسن اندیشه مرکبی که تراست

که نقش او نتوان کرد بر ورق تصویر

به روز رزم، پلنگی بود هزبرافکن

به وقت صید و شکار آهویی ست آهوگیر

ز وصف او به هوا برشدی چو کاغذ باد

ورق اگر نه ز شیرازه داشتی زنجیر

دهد به خصم تو تا نان راه ملک عدم

به کاسه ی سم خود می کند ز نعل خمیر

به آب خضر، سر خویش تا فرو آرد

حباب کرده دهان غنچه از برای صفیر

شها سزای تو مدحی نمی توانم گفت

که هرچه گویمت، آن می شود مرا تقصیر

بلندی دو جهان صرف کبریای تو شد

سخن به وصف تو کوتاه اگر بود، بپذیر

ز آستان تو جایی نمی روم که مراست

چو آفتاب، غبار در تو دامنگیر

ز بس به گوش مرا حلقه ی غلامی توست

شده ست حلقه ی گوشم به پای من زنجیر

هنوز فصل شباب من است و می خواهم

چو صبح در قدم آفتاب، گردم پیر

سلیم وقت دعا شد، برآر دست نیاز

که انتظار اجابت همی کشد تأثیر

همیشه تا که بقای خداست در عالم

فنای خصم تو بادا به نیت تکبیر