گنجور

 
سحاب اصفهانی

شود چو شاد زقتلم دل من و تو مترس

ز یک گناه که در ضمن آن بود دو ثواب

مپرس حال دل من بخون کیست ببین

تو را به پنجه نگار و مرا به چهره خضاب

به خواب روی تو آید به دیده ی من اگر

جدا ز روی تو در دیده ی من آید خواب

نکرد منع نگه یا نکرد رازم فاش

کدام اثر که به حالم نکرد چشم پر آب؟

زروی کار بر افکندیم نقاب آنگه

که بر فکندی از آن روی دلفریب نقاب

همیشه دارد عشق تو جای در دل من

چرا که عشق تو گنج است و جای گنج خراب

زبس که تاب دل بی قرار من بر بود

از این سبب سر زلف تو دارد اینهمه تاب

غم تو با دل و عشق تو با تنم آن کرد

که با گیاه کند برق و با کتان مهتاب

همین به جام تو لعل مذاب ریزی و من

به یاد لعل تو ریزم زدیده لعل مذاب

چنان جدا ز تو گرید که فرق نتواند

کسی که چشم (سحاب) است یا که چشم سحاب