گنجور

 
سحاب اصفهانی

اشک من مانع آه سحری نیست که نیست

ورنه آه سحری را اثری نیست که نیست

خبر این است که کس نیست ز خود بیخبران

ورنه در بی خبریها خبری نیست که نیست

مست آن شد که لب از باده ی مستانه نیست

ورنه در ناله مستان اثری نیست که نیست

گل فروبسته در مهر و وفا ورنه مرا

از قفس باز به گلزار دری نیست که نیست

دست امید در این باغ به شاخی نرسید

ورنه بر نخل بلندش ثمری نیست که نیست

قابل درگه خاقان جهان نیست (سحاب)

ورنه در مخزن طبعش گهری نیست که نیست

حکمران فتحعلی شاه که خاک قدمش

سرمهٔ دیدهٔ صاحب‌نظری نیست که نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode